یک شب سیاه
توی رختخواب کهنه ام
گوشه اطاق آخری
اطاق ساکتی که مادرم
مرا درآن به درد زاده بود
خواب دیدم آنچه را که می شناختم
عوض شده است

خانه مان
کوچه مان
خودم
و بر سرم دو  شاخ  
یکی به رنگ باد
یکی به رنگ خاک
مثل بوته پیاز رسته بود

بر تنم
لباس خوشکلی که توی آن
همیشه مرد می شدم
مثل قامت زرشک
زار می زند
و کفش های بچگی
باز مثل قبر بچه ای
به پای من گشاد گشته اند

فضای خانه مان غریب بود
مثل کفش های من گشاد بود و باز  
باز باز
و سقف مان شکسته بود
و خانه در نداشت
پنجره به روی دره ای عمیق
گشوده بود
و باد هرچه را که تکیه گاه محکمی نداشت
به میل خویش برده بود

کنار طاقچه
قاب عکس خسته برادرم
که دیگر شهید هم نبود
به جای آن تفنگ
به دست خود فلوت داشت
و ریش او به باد رفته بود
و چشم های عارفش
به خواب رفته بود 

روی شانهء اجاق
توی تابلویی عجیب
گاو ابلقی به جای کاه
جلد یک مجله را به حرص می جوید
و یک سگ سیاه
داشت توی ینجه می چرید
غاز گنده ای به جای تخم
روی یک کدوی سبز خفته بود
و بچه ای به جای شاخه های هرز
ریشه های سدر پیر را
به اره ای ضمخت می برید

روی فرش یادگار مادرم
که جنسش از کلاف صبر و شعر نرم بود 
شیشه ای دوات تلخ
پخش گشته بود  
و جای پای یک شغال
از میان آن دوات
گوشه گوشه روی خشت های ترد فرش مانده بود

جای جای خانه عنکبوت لانه داشت
و عکس های آلبوم مان
توی تارهای سستشان
بی امان غذای لارو می شدند
و دست من به ارتفاعشان نمی رسید
لباس من
لای درز آجری شکسته گیر کرده بود
و هیچ کس
هیچ جا
صدای نالهء مرا نمی شنید

کتاب های کهنهء پدر
زیر پایه های بی شعور مبل
در بزاق بی سواد موریانه ها خمیر می شدند
و یک کرور معده های گرد و زرد
از سیاهه های خوش خطش
فقط...
سیر می شدند

خانه مثل یک طویلهء بزرگ بود
سوسک های قهوه ای کنار هم
توی مستراح چرتشان گرفته بود
و کرم های توی فاضلاب
روی نعش "جغد کور" مرده ای
 وول می زدند
و مثل شاخ های من بزرگ می شدند...
و گرگ می شدند...
و دنده های من
زیر وزن بختکی بزرگ
خورد می شدند...

+ نوشته شده در یکشنبه پانزدهم فروردین ۱۳۸۹ساعت 13:32 توسط یکی مثل همه مردم |

گفتم: "زبان سرخ یا سر سبز"
گفت: هیچ کدام
که اصولا لبان سرخ
و باغچه های سبز
نه زبانی گذاشته اند...
نه سری
و سری که درد نمی کند را
آبتنی با سیمین تنی
و خنکای خوشمزه یک قیف بستنی
از سر هم زیاد است

اصلا ما را چه کار..؟
که در کوچه های زیر خط فقر
یک کف نان خشک
و یک کاسه ماست
برای خودش مرغ و مسماست
و به آن
یک دو جین بچه ی کثیف
برای اشتعال
در کوره پز خانه های پر شغال، شارژ می شوند

مومن با صفاست
و صفای زندگی به توپ گشتن است
و شکر نعمت خدا
به خوب خوردن است...
و خوب بردن است...
و خوب مردن است...

کاش بعد صد سال بی بلا 
مرگ مان هم شریف و خوب بود
توی جده یا دبی
یا که توی لندنی بدون درد
بدون حس 
با خیال تخت تخت
روی تخت یک سوپر نایس هاسپیتال
که هیچ جان سخت کندنی نداشت
و حوریان خوشگل خدا
روی دوش نرم خود
صاف می بردنت به قله ی بهشت
توی قلب وادی السلام
آه ...
والسلام

+ نوشته شده در پنجشنبه دوازدهم فروردین ۱۳۸۹ساعت 15:18 توسط یکی مثل همه مردم |

See full size image

فقر را...
اگر نزیسته باشی
چه با قاف...
چه با غین...
هر طور بنویسی 
قلت خواهد بود

+ نوشته شده در یکشنبه هشتم فروردین ۱۳۸۹ساعت 1:17 توسط یکی مثل همه مردم |