
کاش امام را
این قدر خون به جگر نمی کردیم
کاش پیام انقلاب را می فهمیدیم
و آنهایی را
که قرار بود ولی نعمتان ما باشند
از یاد نمی بردیم
کاش باز هم
آن روزها را
و آن آرزوها را
به وجدان مرور می کردیم
و دور می کردیم
این تفرعن را
از چشم های قدر ناشناسمان
کاش یادمان می آمد
آن روزهای قیام را
و آن صف های دراز نفت را در حمایت از امام
و چگونه...
که جنگ و آهنگران نیز
گران تمام شد برای پا برهنگان
و هنوز...
از خطهی تخت های شیمیایی
در جنوب شهر
شهید می آورند
چه می شد اگر
فریاد خونی دست های فقیر
در نیمه شب های بن بست و آتش بار
بر دیوارهای کاهگلی شهر
رسا می ماند
و از یادهامان نمی رفت
چه می شد اگر لااقل
روح مان کاهگلی می ماند
و مثل سنگ های گرانیت قطعه اموات
گرفتار گور گرانی
و سنگینی سایه
و رویگردانی از درد همسایه نمی شد..؟
کاش خانه هایمان به قدر یک ترک
به فقر و نجابت همسایه ها راه داشت
و اشک های معصوم زهره
برای داشتن مداد رنگی
به دیوار نخوت ما هم نم می داد
کاش از فرعی نگاه کودکان گل فروش
کنار اتوبان بهشت زهرا
به گلزار آرمان امام می رفتیم
و یک بار دیگر
از مزار شهدای "دستواره"
دست نوشته های امام را
در تقدیس یک تار موی کوخ نشینان
می خواندیم
آیا واقعا
سهم آن دست های خونی
و آن نگاه های پاک
از انقلاب امام
"کمیتهی امداد" بود
آیا واقعا
ورودی بهشت
سوراخ کوچک صندوق صدقات است
و آن همه حماسه را
می توان با چسب
به یک پنجاهی پاره پیوست کرد
آه! ای پنجاه و هفت ترین سال..!
چه زود صفحه ای شدی در تاریخ...
و چه زود از سینه های ما رخت بر بستی
و از کتاب های مدرسه سر در آوردی
چه زود یادمان رفت آن روزها را
که کفش های کتانی بزرگ تر از پا
کوچکمان نمی کردند
و زندگی
در لباس های گشاد
بر ما تنگ نمی شد
می خواهم فریاد بکشم
می خواهم هوار کنم همه شعارها را بر سر شعر
وقتی هنوز ننه رقیه بیمه نیست
و دست های او
هنوز هم که هنوز است
با تکه دوزی
جور غرور او را
پیش چشم های مصطفی
توی قاب عکس تاقچه می کشند
و فقط خدا می داند
مادران شهید چه می کشند
وقتی اسکناس
خلع اخلاص می کند ما را
و از یاد می برد ما را خدا..!
خدای را..! کمی حیا کنیم
شاید از حیاط خلوت خاطراتمان
کهنه پیرهنی، یادگار خلوص آن روزها
در آوریم
و کودکی پاک خویش را
در سکوت خالی لنگه کفش پاره ای
پیدا کنیم
شاید...